آریا آریا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

دردانه مامان و بابا

پایان هفته 35

سلام پسر شیطون مامان .الان تازه یه ساعته که وارد هفته 37 م شدی .وهیجان من و بابایی برای دیدنت بیشتر شده. میدونی من دوباره سرماخوردم و یه کم حال ندارم.نمیدونم چرا اینقدر زود به زود مریض میشم مامانی.دیگه واقعا کلافه شدم. الان که دارم برات مینویسم ساعت 1.5 نصفه شبه و من که امشب به خاطر مریضیم بیحال بودم ساعت 11 خوابیدم ولی همینطور که میبینی از خوابیدن کلافه شدمو الان در خدمت شمام.تازه از رختخواب که بلند شدم هوس اب هویچ کردم که بابایی چوووون جوووونی که این روزا دیگه داره منو خیلی لوس میکنه برام گرفت.. .تازه باباییی برامون سوپ خوشمزه هم گذاشته رو گاز که صبح که پا شدیم بخوریم... خلاصه مامانی دیگه انتظار داره تموم میشه.این هفته هم من خیل...
24 مهر 1390

پایان هفته 36

سلام نفس مامان یه هفته ی دیگه رو هم با هم پشت سر گذاشتیم عزیزم میدونی وقتی از همون روز اول که فهمیدم که یه فرشته مهمون دلم شده همش استرس داشتم و منتظر بودم...همیشه تو هر کاری تو رو در نظر میگرفتم و بجز سلامتیت به هیچی فکر نکردم...ولی حالا که دارم فکر میکنم این همون مهر مادریه که خدا به همه ی مامانا قول داده بود.همین حالا هم که این 9 ماه داره تموم میشه حتی یه ذره هم از نگرانیم کم نمیشه که هیچ روز به روز بیشتر میشه...مثل اینکه به سلامت دنیا بیای ...یا اینکه نکنه من مامان خوبی نباشم ...اخه هیچی از بچه نمیدونم ...ولی یه چیزی رو خوب میدونم اونم توکل به خداست و اینکه خدا خودش تو هر شرایطی بنده هاشو تنها نمیذاره...همونطور که تا الان نذاشته......
24 مهر 1390

پایان هفته 37

سلام پسر کوچولوی شیرین مامان عسل مامان باورم نمیشه یه هفته دیگه هم گذشت. دیگه این روزای اخر خیلی زود داره میگذره.امروز بعدازظهر نوبت دکتر دارم .فکر کنم این بار اخری باشه که برم دکتر یا شایدم یکی مونده به اخر.همش بستگی به جوجه ی مامان داره که کی تصمیم بگیره از تو دل مامان بپره بیرون. عزیزم من که امادم یه هفته ست .ساک بیمارستان و مدارک و هر چی به ذهنم رسیده رو اماده کردم.فقط یه خورده استرس دارم .... دیشب هم مهمون داشتیم واسه شام ...بابایی و مامانی و خاله اتنا و دایی ارمین و دایی امیر  و خونواده ی عمه زهرای من ...خیی خوش گذشت .همه که اتاق پسریمو دیدن کلی تعریف کردن... پسرم مامان خیلی دوست داره و بیشتر از همیشه منتظرته ...مامانو خ...
24 مهر 1390

پایان هفته 38

سلام به پاندای کونگفو کار مامان .اینو گفتم چون هر وقت جا به جا میش و خودت و محکم به شکم مامان میکوبی مامان هفت بار رنگ عوض میکنه و این شکلی میشه عزیزم پس کی میخوای بیای پیشمون دیگه دل منو بابایی برات یه ذره ست دیشب با بابایی میگفتیم اگه این هفته خودت با زبون خوش نیای میریم پیش دکتر جراح و به زور میاریمت بیرون من 4 شنبه دوباره نوبت دکتر دارم فکر کنم ایندفعه باز سونو بده که ببینیم اریا خان دارن چیکار میکنن که اینقدر خوش میگذره که دوست ندارن تشریف بیارن اریا جون من و بابایی بیشتر از هر چیز تو دنیا عاشقتیم   ...
24 مهر 1390

چه کرده ام که لایق این همه‌ام؟

خداوند! شکرت، که به یاد من هستی، که دوستم داری، که شرمنده ام میکنی، من که غافلم ، و دور از تو. چه کرده ام که لایق این همه‌ام؟ ناسپاسی هایم را ارج می نهی؟ چه قدر تو خوبی ، و چه قدر مهربانی تو نزدیک است! برای من که هیچم از تو که همه‌ای! چه کرده ام که لایق این همه‌ام؟       ...
18 مهر 1390

همینجوری

حرفای قلنبه در ادامه...   هرچه دستانم با دنیا صاف و یک دست میشود ! روزگار بیشترو بیشتر!!! وجود کاغذیم را مچاله تر میکند...   خواستی دیگر نباشی آفرین چه با اراده! لعنت به دبستانی که تو از درس هایش فقط تصمیم کبری را اموختی...   روزگاری بود که نه غمِ عشق داشتم نه غمِ سیاست می توانستم در ابتدای زمین بنشینم وُ سُر بخورم و به گالیله ی احمق ثابت کنم که زمین نه گرد است نه بیضی و نه هیچ کوفتِ دیگری فقط سُر است ســـــــــــــــــــــــــــــــُر   به فرزندانمان در کودکی وقت بیشتری برای عروسک بازی بدهیم، تا وقتی‌ بزرگ شدند با آدم‌ها بازی نکنند..!!!   ن که میخواهدپرواز عشق را تجربه ...
18 مهر 1390

تولدت مبارک

سلام  عزیز دلم  .  شرمندتم . نمیدونم چجوری توو رووت نگاه کنم .  یازدهم مهر تولدت بود و من سرا پا تقصیر  یادم رفت بهت تبریک بگم  . الانم که مثل یه فرشته خوابی و گفتم  یه چند خط برای تو و پسر گلمون بنویسم  . تولدت مبارک عزیزم                                           فونت زيبا ساز .   بهترین دعایی که میتونم برات بکنم اینه که هیچوقت خنده از رو لبات محو نشه . همون...
14 مهر 1390

بازی دالی موشه را جدی بگیرید

مامان کوش؟....مامان نیست!....دالی....ایناهاش. وقتی شما صورتتان را پشت پرده قایم می کنید و لحظه ای بعد مثل خرگوشی که اززیرکلاه شعبده بازها  بیرون می ایید خود را نشان می دهید ابتدا کودک مضطرب می شود اما بعد از چند بار تکرار بازی، می فهمد که شما او را هرگز تنها نمی گذارید پس غیبت و جدایی از شما بتدریج برایش عادی میشود. وقتی زمان جدایی های واقعی برسد به طور مثال وقتی مادر او را به مهد می سپارد حس امنیت می کند و می داند مادر دوباره به سراغش خواهد امد. برای بزرگ شدن برای یک کودک وابسته به پدر و مادر هیچ چیز شیرین تر از پنهان و دور شدن از چشم والدین نیست. و با اجرای این بازی هر وقت بخواهد ناپدید و بعد ظاهر می شود. وقتی کودکت...
2 مهر 1390
1